جدول جو
جدول جو

معنی سرد گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

سرد گشتن
(دَ)
نقیض گرم گشتن: نفس هوا سرد گشت. (سعدی) ، مردن:
همان لحظه برجای هفتاد مرد
ز جنبش فتادند و گشتند سرد.
نظامی.
چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد
هم بلرزید و فتاد و گشت سرد.
مولوی.
، از کاری واسوختن. از اثر افتادن:
بدو گفت گشتاسب کاین سرد گشت
سخنها ز اندازه اندرگذشت.
فردوسی.
- هوای دل سرد گشتن، دل برگرفتن. بی میل شدن:
ز میلی که باشد زنان را به مرد
هوای دلش گشت یکباره سرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سپری گشتن
تصویر سپری گشتن
پایان یافتن، به آخر رسیدن، سر رسیدن، سپری شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باد گشتن
تصویر باد گشتن
بر باد شدن، بر باد رفتن، هدر شدن، هیچ شدن، نابود شدن، برای مثال کنون آنچ دی بود بر ما گذشت / گذشته همه نزد ما باد گشت (فردوسی - ۵/۲۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِگَ دی دَ)
ستوه شدن. عاجز شدن. درماندن:
چو از می گران شد سر باده خوار
سته گشت رامشگر و میگسار.
اسدی.
که شد مرگ از آن خوار بر چشم خویش
سته گشت و نفرید بر خشم خویش.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ دَ)
گنگ شدن. گیج شدن. کندفهم شدن:
تو نیز ای بخیره خرف گشته مرد
زبهر جهان دل پر از داغ و درد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
حموضت پیدا کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترش گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ کَ دَ دَ مَ جِ)
بخشم آمدن. غضب کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ز کین تند گشت و برآمد ز جای
ببالای جنگی درآورد پای.
فردوسی (از لغت فرس اسدی).
حقیقت ندانم چه گویی همی
در این تند گشتن چه جویی همی.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(خُ / خَ اَ کَ دَ)
شاد شدن:
چو ابلیس دانست کو دل بداد
بر افسانه اش گشت نهمار شاد.
فردوسی.
شاد گشتم بدانکه حج کردی
چون تو کس نیست اندر این اقلیم.
ناصرخسرو.
به انصافش رعیت شاد گشتند
همه زندانیان آزاد گشتند.
نظامی.
هر چه از وی شاد گشتی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان
ز آنچه گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد تو دل بر وی منه
پیش از آن کو بجهد از تو تو بجه.
مولوی.
چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت
سوی نخجیران روان شد تا بدشت.
مولوی.
و رجوع به شاد گردیدن و شاد شدن شود.
، روشن شدن (چشم) :
یکی تاج بر سر ببالین تو
بدو شاد گشته جهان بین تو.
فردوسی.
نبودی بجز خاک بالین من
بدوشاد گشتی جهان بین من.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ زَ دَ)
آخر شدن. تمام شدن. بپایان رسیدن:
با چنین خو که تو داری پسرا گر بمثل
صبر ایوب مرا بودی گشتی سپری.
فرخی.
رجوع به سپری گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ تَ)
هدر شدن. باطل شدن. هباء شدن. هلاک شدن. نیست و نابود گشتن. هیچ شدن:
بکشتی بر آب زره برگذشت (افراسیاب)
همه سربسر رنج ما باد گشت.
فردوسی.
کنون آنچه بد بود بر ما گذشت
گذشته همه نزد من باد گشت.
فردوسی.
بداراب گفت آنچه اندرگذشت
چنان دان که یکسر همه باد گشت.
فردوسی.
کنون کار آن نامداران گذشت
سخن گفتن ما همه باد گشت.
فردوسی.
کنون سال بر پنجصد برگذشت
سر و تاج ساسانیان بادگشت.
فردوسی.
ز خشم و ز بند من آزاد گشت
زبهر تو پیکار من باد گشت.
فردوسی.
و رجوع به باد و باد گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ نُ / نِ / نَدَ)
بی نیاز شدن. مستغنی گشتن:
دیده از دیدنش نگشتی سیر
همچنان کز فرات مستسقی.
سعدی.
، عاجز شدن:
زین نمط بسیار برهان گفت شیر
کز جواب آن جبریان گشتند سیر.
مولوی.
، پر شدن:
سیر گشتی سیر گوید نی هنوز
اینت آتش اینت تابش اینت سوز.
مولوی.
، آرام گرفتن. تمایل بچیزی نداشتن:
هم از جنگ جستن نگشتیم سیر
بجایست شمشیر و چنگال شیر.
فردوسی.
دو شیر ژیان و دو پیل دلیر
نگشتند از جنگ و پیکار سیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(حُ مَ نِ تَ)
خواهش داشتن:
من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست
تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد.
صائب.
، رابطه داشتن زنی با مردی. رابطۀ نامشروع داشتن زنی با مردی. رابطه داشتن:... و ابوبکر او را خال خواندی و گفتی خویش است و مادری را خاله و نامش مسطح بود گواهی داد و گفت دیر است که من همی دانم که عایشه اندر خانه پدر با صفوان سر داشت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... که با وی از کشمیر آمده بود سر داشت. (مجمل التواریخ).
گر صبا با زلف تو سر داشتی
آتش اندر سنگ عنبر داشتی.
عمادی.
با شاهد پسری سری داشتم. (گلستان سعدی).
- سر داشتن با کسی، راه داشتن. آشنایی داشتن:
بدرگاه او هرکه سر داشتی
اگر خر بدی زین زر داشتی.
نظامی.
هرکه با دوستی سری دارد
گو دو دست از وجود خویش بشوی.
سعدی.
مرا یک دم از دست نگذاشتی
که با راست طبعان سری داشتی.
سعدی.
، علاقه داشتن. محبت داشتن:
همه اندوه دل و رنج تن و درد سری
این دل سنگین دارد بهوای تو سری.
فرخی.
، قصد داشتن. آهنگ کردن: و آنچه واجب است در هر بابی بجای آرد که ما سر این داریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543).
دارم سر آن که سر برآرم
خود را ز دو کون بر سر آرم.
خاقانی.
بن هر موی را گر بازپرسی تا چه سر داری
ندا آید که تا سر دارم این سودای او دارم.
خاقانی.
تو خود سر وصل ما نداری
من عادت بخت خویش دارم.
سعدی.
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی.
سعدی.
، سرداشتن ترازو، زیاده بودن یک پلۀ ترازو:
غلط سنجیده ای منصور میزان دار حق گو را
بلی دایم غلط سنجد ترازویی که سر دارد.
ابراهیم ادهم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(جَ اُ دَ)
بسته شدن: و عادت چنان بود که چون مردم برون آمدندی، در کنیسه سخت گشتی تا سالی دیگر همان وقت گشاده شدی کس ندیدی چون مردمان بیرون رفتند در کنیسه سخت گشت. (مجمل التواریخ)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود:
به زرق تو این بار غره نگردم
گر انجیل و تورات پیشم بخوانی.
منوچهری.
تا غره گشته ای به سخنهایی
کاینها خبر دهند همی ز آنها.
ناصرخسرو.
غره چرا گشته ای به کار زمانه
گر نه دماغت پر از فساد بخارست.
ناصرخسرو.
پیریت چو شیر نر همی غرد
تو گشته ای به زور کودکی غره !
ناصرخسرو.
هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
لغت نامه دهخدا
(دِ کَ /کِ دَ)
غرق شدن. فرورفتن در آب:
تا نشد پر بر سر دریا چو طشت
چونکه پر شد طشت در وی غرق گشت.
مولوی.
ز هر سو برو انجمن گشت خلق
کز آن گریه در خون همیگشت غرق.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دُ جُمْ دَ)
افسردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به فسردن و فسرده شدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ شُ دَ)
شاد شدن. خشنود شدن. خرم شدن: خبر ببهرام رسیده بود کی اپرویز را در دیری پیچیده اند و او خرم گشته بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 101)
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ ذَ تَ)
غند شدن. جمع شدن. گرد آمدن:
تیغ وفا ز رنگ جفا سخت کند گشت
بازم بلای هجر غم یار غند گشت.
دقیقی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ کَ دَ)
زرد شدن. افسرده و رنگ پریده گشتن. زردگونه شدن از درد و غم و جز آن:
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
همه زردگشتند و پرچین به روی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی.
فردوسی.
لعل پیازکی رخ من بود زرد گشت
اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی.
لؤلؤیی (از لغت فرس اسدی).
شهرشهر و خانه خانه قصه کرد
نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد.
مولوی.
- زرد برگشتن روز، زرد گشتن روز. نزدیک غروب فرارسیدن:
بر این گونه تا روز برگشت زرد
برآورد شب چادر لاجورد.
فردوسی.
- زرد گشتن آفتاب، زرد شدن آفتاب و خورشید، غروب آن:
همی بود تا زرد گشت آفتاب
نشست از بر بارۀ زودیاب.
فردوسی.
- زرد گشتن خورشید، زرد گشتن آفتاب:
بدین گونه تا گشت خورشید زرد
هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد.
فردوسی.
رجوع به زرد شدن و زرد و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
درشت و ناسزا گفتن. دشنام گفتن: و این مهتران را که رنجه نیارستندی داشتن دشنام دادندی و سرد گفتندی و خیو بر رویشان انداختندی. (ترجمه تاریخ طبری). و دوستی با تو حرام کردم که تو به انجمن محمد شوی و چون او در انجمن نشسته باشد سرد گوی وخیو بر روی وی انداز. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
بدو گفت کای مهتر پرخرد
ز تو سرد گفتن نه اندرخورد.
فردوسی.
از آن سرد گفتن دلش تنگ شد
رخانش ز اندیشه بیرنگ شد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(زَ مِ زَ زَ دَ)
دوران. (ترجمان القرآن) ، جمع شدن. فراهم آمدن. انباشته شدن:
مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت
ورنه اندر ری تو سرگین چیده ای از پارگین.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ وَ دَ)
دوار. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دوران و گشتن سر
لغت نامه دهخدا
(تَ فُ کَ دَ)
قبول نشدن. رد شدن. مردود شدن:
گر نیندی واقفان امر کن
در جهان رد گشته بودی این سخن.
مولوی.
و رجوع به رد شدن شود
لغت نامه دهخدا
مورد گرو واقع شدن رهن گشتن: بهر لقمه گشت لقمانی گرو وقت لقمان است ای لقمه برو. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد گشتن
تصویر باد گشتن
هدر شدن، باطل شدن، هلاک شدن، نیست و نابود گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رد گشتن
تصویر رد گشتن
قبول نشدن، مردود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرود گفتن
تصویر سرود گفتن
تغنی کردن آواز خواندن، ساختن سرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیر گشتن
تصویر سیر گشتن
بی نیاز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرق گشتن
تصویر غرق گشتن
مصدر) غرق شدن فرو رفتن در آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غند گشتن
تصویر غند گشتن
جمع شدن گرد آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسرده گشتن
تصویر فسرده گشتن
افسردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرم گشتن
تصویر گرم گشتن
تاب و حرارت پیدا کردن و یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
دور گشتن دوران، جمع شدن فراهم آمدن: مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت ورنه اندر ری تو سرگین چیده ای از پارگین (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرم گشتن
تصویر گرم گشتن
((~. گَ تَ))
بی قرار شدن، خشمگین شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باد گشتن
تصویر باد گشتن
((گَ تَ))
هدر رفتن، برباد رفتن
فرهنگ فارسی معین